سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥♥


هفته به هفته
قرار نگذاشتم اما اگر یک هفته بشود که نروم یعنی یک جای کار می لنگد
آن روزها می رفتم حاجت بگیرم
میرفتم چند ساعت معتکف میشدم و گریه میکردم
این روزها میروم نگاه کنم
باور میکنید؟فقط نگاه...

حالا بعضی از این روزهایی که میروم تا نگاه هم بکنم غر میزنم
غر نه....اعتراض...اعتراض هم نه...
خب...من که کسی را ندارم... آغوش ِ کسی را ندارم، بغض هایم که همه خفه میشوند
پس همه همه اش نگاه نیست، یعنی یک طوری همه همه اش گریه است...درد و دل است... سر ِ زخم ِ دل باز کردن است...

گاهی روزها هم مثل امروز فقط دست  به زیر ِ چانه ، مینشینم روی همین سنگ های گوشه صحن و نگاه میکنم
فکر میکنم
نگاه میکنم
فکر میکنم
حرف هم نمیزنم ها...مئل ِ امروز گاهی حرف هم نمیزنم.بس که ناامیدم...روزهایی مثل امروز که اینقدر ناامیدم میروم که به قرار ِ هفتگی ام برسم فقط.
روزهای مثل امروز که میروم و مینشینم و شروع میکنم به غر غر کردن که : آقا که صدای من را نمی شنوند...حرف هایم را نمی شنوند...نگاهم نمی کنند...حرف بزنم که چه؟

داشتم آماده میشدم که بروم.
بروم دیگر...آدمی که حرف ندارد باید زودتر بلند شود برود سر همان زندگی اش... نه اینکه جایی از گوشه حرم را بگیرد .که چه؟ که فقط نگاه کند!؟
میگفتم...داشتم کیفم را می انداختم بغلم و چادرم را از روی زمین جمع میکردم که آمد رو به رویم ایستاد.
پشتش را کرد به من. چیزی از جیبش در آورد. حواسم به او نبود اما زیر چشمی نگاهش میکردم
آمد جلو من. دستش را جلو اورد. یک تکه نبات گذاشت کف ِ دستم
بعد هم با یک حالت قاطعانه ِ جدی گفت: اینو بگیر! اینجا هم که نشستی به امام رضا هرچی میخوای بگو ، بهت میده...

هه! حتی یادم نماند از او تشکر کنم. ففط نبات را نگاه میکردم. سرم را هم که بالا بردم دیدم دارد یواش یواش میرود و دور میشود...
اصلا نفهمیدم از کجا پیدایش شد این پیرمرد ِ مشهدی ِ جدی ِ مهربان که بیاید و من را یکهویی به خودم بیاورد...
فقط یادم است وقتی که رفت من تازه داشتم شروع میکردم به گریه
به گریه عمیییق...



+ باز هم...
خیلی سخته ببینی و به خودت بقبولونی که باور نکنی...خیلی سخته

+گفتن التماس دعا تاثیری هم داره مگه؟


+ تاریخ پنج شنبه 93/2/4ساعت 4:38 عصر نویسنده تسنیم | نظر